شوق شهادت یک نوجوان
اما برادر بزرگترش سعد بن ابی وقاص او را دید و گفت: برادرجان! تو را چه شده؟ چرا خودت را مخفی میکنی؟
عمیر گفت: میترسم که پیامبر خدا صلى الله علیه وسلم مرا به خاطر کوچک بودنم برگرداند؛ اما من جهاد را دوست دارم، شاید خداوند شهادت را نصیبم کند.
و همانطور شد که عمیر میترسید؛ چون هنگامی که پیامبر صلى الله علیه وسلم به طرف او نگاه کرد، دید که او هنوز کوچک است و جنگ کار کودکان و نوجوانان نیست و آنان را با جنگ چه کار؟ در حالی که بر مردان سخت و شدید است.
اما عمیر دوست نداشت که برگردد و در خانه بنشیند و با دوستان و هم سن و سالانش در مدینه بازی کند؛ او میخواست در راه خدا شهید بشود!
باز هم عمیر دوست نداشت که پیامبر صلى الله علیه وسلم را نافرمانی کند و با ایشان مخالفت ورزد؛ او فقط رضایت إلٰهی را میخواست و رضایت إلٰهی با نافرمانی پیامبر صلى الله علیه وسلم هرگز به دست نمیآید!
عمیر در حسرت و ناراحتی شدیدی بود؛ چرا که به سن جنگ نرسیده بود، اما شوق شهادت و مرگ در راه خدا را داشت، او بهشت را میخواست و آن را نزدیک میدید، اما چگونه به آن برسد در حالی که به سن جنگ نرسیده بود؟
همهی اینها بر عمیر سنگینی میکرد و قلبش کوچک بود؛ پس شروع کرد به گریه کردن.
هنگامی که پیامبر صلى الله علیه وسلم گریهاش را شنید، دلش برای او سوخت و رسول الله صلى الله علیه وسلم نرمدل و مهربان بود؛ پس به او اجازه داد که در جنگ شرکت کند.
هنگامی که رسول خدا صلى الله علیه وسلم به عمیر اجازه داد، دیگر از شادی و خوشحالی او نپرسید؛ گویا که بلیت بهشت را به او دادند!
عمیر به همراه برادر و دیگر مسلمانان جهت جنگ با مشرکان بیرون شد؛ مسلمانان همگی بزرگ و پرتوان بودند. همانطور که عمیر خواسته بود، شد و او در این جنگ به شهادت رسید و از بسیاری از جوانان و میانسالان پیشی گرفت.
خداوند از عمیر راضی باد و او را راضی کناد.